ای پسر نا قلا!!
دیروز حالم یک کوچولوو خوب نبود...دراز کشیدمو به سینا گفتم واسم بالش بیاره...وقتی بالشو آورد صورتشو آورد روبه روی صورتو گفت:حالت دایه بد میشه...دایی بالا میایی؟؟
منم گفتم نه مامانی استراحت کنم خوب میشم...سینا:انشالا اوب میشی.
بعد از یه استراحت کلا 5دقیقه ای بلند شدمو رفتم آشپز خونه ...سینا هم با دوچرخش دنبال من...از اونجاییکه آشپزخونمون یه سکوی کوچولوو داره نتونست بیاد و دادو بیداد راه انداخت مامانیی کمک, میکام بیام اتپد اونه
منم حال ندار گفتم الان نمیتونم بیام دستم بنده...بعد از چند بار مامان مامان گفتن با خنده مرموزی گفت:بهیمه دان(فهیمه جان)کمک...منم مثل این ندید بدیدا که تاحالا کسی اسمشونو صدا نزده با اغوشی باز رفتم
باباش خوابیده...اومده بالا سر باباش میگه:عزیزم بلند شو بییم بییون..
شب چهارم محرم رفتیم هییت عزاداری پشت خونمون...همه دارن سینه میزننو و میگن ابی عبدلله البته با صدای مداح که از همه بلندتره...مداح دیگه صداش نمیاد بقیه هم ساکت شدن ...حالا نوبت سینایه بلند میگه ابی عبدللا(دورو بریامون خندشون گرفته بود)
بعد از عزاداری اومدیم خونه و رفتیم بالا پشت بوم به منظور دادن شام به فسقلیمون...
بالا پشت بوم..........
مامان:سینا ماهو نیگا کن چه قدر قشنگه...
سینا:اوما ماهو اریدی؟؟(شما ماهو خریدی)
مامان:نه مامانی ماهو خدا آفریده.
سینا:ادا(خدا) ماهه منه...بعد میچرخه و آسمونو نیگا میکنه و با ناراحتی میگه مامانی ماه نداییه(مامانی ماه نداره)
بعد از چند دقیقه باباش میاد بالا پشت بوم
سینا:الام بابایی ...اگه استه ای ببیم پایک(منظورش همون خسته نیستی ای)
باباش هم میگه غذاتو کامل بخوری میریم و مشغول پیدا کردنه ستاره ها میشن,یه ستاره پرنور پیدا کرده و میگهاون اتایه منه...واسه باباش هم ستاره پیدا کرده ...روشو میکنه به باباشو میگهاتایه مامانی کو؟؟
(آخه مادر, آسمون به این پر ستاره ای ,مامانی یه ستاره هم نداره مگه ؟؟)خودتو ندیدی خب ,اشکال نداره..
آره دیگه تو ستاره کوچولوی پر نور منی