سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ما و سینامون

ش....ز....6

_بهش میگم سیــــــنا میدونی خدا خیلی خیلی مهربونه سریع میـــــــــگه آره تازه خیــــــــــــلی هم بزرگه نه من میدونم چه قدر بزرگه نه شما میدونی چه قدر بزرگه و نه بابا میدونه چه قدر بزرگه و نه همسایمون و نه...(کل کسایی رو که میشناخت یکی یکی میگفت )   _ماشین در حال حرکته دستشو گذاشته رو دنده و میــــــــــگه بابا دنده داره میلرزه فک کنم جیش داره (شرح حال خودش موقع جیش داشتن !!)   _دورتادور فرش تند تند با عصبانیت داره راه میره و اصرار داره که به مربیش زنگ بزنم و میگه میخوام یه چیزی بهش بگم !!میگم آخه مامان من زنگ بزنم بگم چی ؟ میـــــــــــگه شما نمیخواد چیزی بگی خودم میگم و دستشو میذاره رو شقیقه شو و میــــــــگه ...
9 آبان 1393

ش....ز....5

  -به خاطر گرمای شدید صبح به سینا اجازه ندادم بره بیرون از خونه !! خودم مشغول مرتب کردن خونه شدمو و سینا هم رفت سراغ ماشیناش,بعد چند دقیقه رفتم اتاقش یه هو با چشم گریون گفت: منو عصبانی کردی!گریمو دادی بیرون!!   - بهش میگم میدونستی عشق منی میگه آره ...میگم خب پس من چی؟؟میگه: شما عزیز منی...شما جون منی  (مامانی فدات پسر مهربونم )   - صبح طبق معمول همیشه زودتر از من پاشده,ولی غیر معمولتر از همیشه منو بیدار نکرده و کنارم دراز کشیده وقتی پاشدم گفت: صبح بخیر,وقتی  خواب بودی من این قد نازت دادم.  (این قدر محکم بوسش کردم که دیگه لپاش سرخ شد)   -خیلی وقتا یه هویی با لبخند میاد پیشمونو دس...
22 تير 1393

ش....ز....4

*دیشب به باباش میگه:بابا,بیا مسابقه دو بدیم...باباش میگه الان نه پسرم ...سینایی میگه :خب پس بیا مسابقه سه   **دارم شلوارشو پاش میکنم از ته دل داره میخنده ,میگم مامانی چرا میخندی,میگه آخه گلبول های سفیدم قل قلکم میدن!! من: گلبولهای سفید سینایی:   ***سرشو میاد میچسبونه به سر منو باباش و میگه:سه پله کوپ{منظورش همون کله پوکه ...حالا از کی یاد گرفته!؟ }   ****چند وقت پیش واسه اینکه تو مهد پسر خوبی بوده رفتم واسش جایزه ,لاکپشتهای نینجا رو گرفتم ...اونم به خاطر اینکه تو فروشگاهی که رفتم چیز بهتری گیر نیاوردم...سینا هم تا حالا برنامشو ندیده بود و نمیدونست چین!!دادم به مربیش که بهش بدن و خودم چند ساعت بعد رفتم ...
9 اسفند 1392

ش.... ز ....3

  _داشتم با بابای سینا صحبت میکردم در مورد رفتنمون... من:18 خرداد ایشالا مشهدیم ...دیگه تو این چند روزی که هستیم کارهای کارگاهو تموم کن خیالت راحت شه... تیر هم اومدیم خونمون وسایلو یواش یواش جمع کنیم که ایشالا مرداد بریم... سینا داشت با ماشیناش بازی میکرد که یه هو بعد تموم شدن حرفم گفت: مامان کی تیر خورد مرد؟! واسم جالب بود سه تا کلمه ای که واسش قابل هضم نبود شد یه جمله بامزه(خرداد...تیر...مرداد)     _موقع خوابش شد اومد دستمو گرفت و گفت :مامان بیا بریم مثل خرس بخوابیم! خدایی کلی خندیدم     ...
7 تير 1392

ش.... ز ....2

  این تریپو داشته باشین!! (اومده پیشم میگه مامان ببین اینو گیرش انداختم)   -چند روز پیشا وقتی خواب بود منو باباش شروع کردیم صحبت کردن ازش...وقتی بیدار شد بهش گفتم سیناااا منو بابا پشت سرت حرف زدیم یه حرف بد هم گفتیم ...میبخشی مامانو بعد خیلی جدی گفت:میبخشم  ولی خودتی !! منو باباش:   -پسر همسایمون بهش یاد داده ب ل و چ حالا هر وقت همدیگرو میبینن یا این به اون میگه ب ل و چ یا اون به این یه بار که داشتیم میبردیمش پارک تا پسررو دیده شروع کرده...خودت ب ل و چ بابات ب ل و چ    ... مامانت ب ... ماشینت ب ل و چ!! منو باباش: ...
31 ارديبهشت 1392

ش.... ز ....1

  سینااااااااااا کجاییییییییییییییییییی؟؟ من اینجام کجایی؟؟من نمیبینمت!! صدای ذوق کردنش میاد ولی دیگه هر چی صداش میزنم جواب نمیده تا پیداش نکنم یادیر پیداش کنم...قبلنا وقتی میرفت تو این سبد وصداش میکردم فوری میگفت من تو سبد کفشدوزکیم !!کم کم داره قانون بازیه قایم باشکو یاد میگیره من:سینا ,قلبم صدای چی میده؟؟ سینا:واستا ببینم... (گوششو گذاشته رو قلبم) صدای توپ توپ! من:شکمم چی؟؟ سینا: (گوششو گذاشت رو شکمم) صدای قور قور و میخنده! من:قلب خودت چی؟؟ سینا: (دستشو گذاشته رو قلبش) صدا نمیده! من:       دیروز اومده میگه ... مامان چرا فنرشو روشن کردی؟؟   فنر چیو مامان؟! &nb...
29 ارديبهشت 1392
1