ش....ز....6
_بهش میگم سیــــــنا میدونی خدا خیلی خیلی مهربونه سریع میـــــــــگه آره تازه خیــــــــــــلی هم بزرگه نه من میدونم چه قدر بزرگه نه شما میدونی چه قدر بزرگه و نه بابا میدونه چه قدر بزرگه و نه همسایمون و نه...(کل کسایی رو که میشناخت یکی یکی میگفت)
_ماشین در حال حرکته دستشو گذاشته رو دنده و میــــــــــگه بابا دنده داره میلرزه فک کنم جیش داره(شرح حال خودش موقع جیش داشتن !!)
_دورتادور فرش تند تند با عصبانیت داره راه میره و اصرار داره که به مربیش زنگ بزنم و میگه میخوام یه چیزی بهش بگم !!میگم آخه مامان من زنگ بزنم بگم چی ؟
میـــــــــــگه شما نمیخواد چیزی بگی خودم میگم و دستشو میذاره رو شقیقه شو و میــــــــگه تو ذهنم هست .(منم قانع شدم و زنگ زدم یعنی چاره ای نبود )
_تو مهد مربیشون یه شعر در مورد امامها خونده اینم شروع کرده گریه کردن بهش گفتن چی شده گفته یاد مامانم افتادم دلم واسش تنگ شد !!بعدم که مربیش زنگ زد که بیا آرومش کن(یعنی تا رسیدن به مهد من همچین حسی داشتم )
_جدیدا هم که وقتی ازمون ناراحت میشه میـــــــــــگه دوست دارید من بچتون نباشم ؟؟دوست دارید تنها باشید؟؟..........پس اذیتم نکنید!
الــــــــــــــــهی همـــــــــــیشه زنــــــــــــــده و سلـــــــــــــــــامت وشـــــــــــــــاد باشی مادر ,الهی آمیـــــــــن
زمستون داره کم کم میرسه این پسرک ماهم اصرار داره که تو خونه به استقبالش بریم !
میگه مثلا تو خونه زمستونه,مثلا سرده مثلا برف اومده مثلا من دارم میلرزم از سرما
(اون مثلا مثلنات فدایی داره جیگر مادر)