سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ما و سینامون

20ماهگی

  اثر دست 20ماهگیت سبزه سبزه ....زندگیت الهی همیشه سبز باشه مادر..   عاشق آبی ....حتی اگه بیارنت ازآب بیرونو دوباره لباس جدید تنت کنن و یه هویی ولت کنن میری تو آب میشینی..   کچلم دوست دارم هم با مو هم بی مو همه جوره عاشقتم!!!!     ...
30 آذر 1391

یلدا مبارک...

                     پسرکمون به صد یلدا الهی زنده باشی / انار وسیب وانگورخورده باشی اگریلدای دیگر مانباشیم، تو باشی وتو باشی وتو باشی........                                                                                                                              ...
30 آذر 1391

27 ماهگی

سلام پسرکمون ... 27 ماهگیت مبارک شیرینمون... تازگیا یاد گرفتی وقتی پشتت به کسی باشه میگی ببخشید پشتم به شماست ...حتی وقتی میخوای بخوابی و پشتتو به من یا بابایی میکنی میگی ببخش پشتم به شماست. .. بابایی میگه دلم گرفته...میری از کابینت از بین اون همه شیشه ها و بطریها عرق نعنا رو پیدا میکنی و میاری پیش بابایی و میگی بخور تا دلت خوب بشه...   عشق کتابی ...اونم هر جا بتونی و دنج باشه ...کتاب میخونی... و همین طور عشق ماشینی...حتی حاضری چیزی نخوری و به ماشین بازیت برسی... اگه بزرگ بشی بابای مهربونی میشی...همیشه عروسکهات مخصوصا سبزک (شامپو عروسکیت)و میذاری رو پات و لالا میدی ...سوار دوچرخت میکنی و حواست بهش هست که ن...
18 آذر 1391

26ماهگی

سلام پسرکمون 26 ماهه شد.... این روزها علاقش نسبت به روزهای قبل 2سالگی متفاوت تر شده... با ماشینهاش بیشتر بازی میکنه ...براشون پارکینک درست میکنه ...همگیو ردیف میکنه و بنزین میزنه... پل درست میکنه و تریلیشو میذاره روش ...و حتی با ماشینهاش بوبوچیچی درست میکنه و اونها رو پشت سر هم ردیف میکنه و کلا شده عشق ماشین... -دیگه میتونه سوار دوچرخش بشه و رکاب بزنه و با تغییر فرمونش به جاهایی که میخواد برسه... و کلا اینکه آقا شده و شیرین زبون... اینم عکسهاش از زمانیکه یادم میاد میتونست اشیا رو برداره تا به الان باید حتما یه چیزی تو دستش میبودو این ور و اون ور میرفت و با همونم میخوابید البته سلیقش نسبت به کوچولوییهاش فرق کرده ....اوایل شو...
20 آبان 1391

25ماهگی

سلامممممممممم بلاخره  مابرگشتیم............. یه سفر چند روزه داشتیم به مشهد...... خیلی خوش گذشت....تقریبا همگی و دیدیم.....   و باز دوباره اومدیم خونمون و تنها شدیم و دلتنگ.......   (این سری نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتم....همون تک و توکی هم که گرفتم در حد مجاز نیست واسه گذاشتن تو وب ...انشاالله عکسهای جدید تو پست بعدی)    
18 آبان 1391

22 ماهگی

  عاشق اینی که حلقه ها رو بکنی تو دستت !!     وهمینطور عاشق دوچرخه سواری تو هر هوایی!!     و باز هم عاشق عکس گرفتن !! بهت میگم سینا جون بلند شو ازت عکس بگیرم  اول بلند میشی و بعد سریع میشینی و کوچولوو میخندی (میدونم میخوای استقلالتو نشون بدی ..مختاری مادر )     ...
18 آبان 1391

24 ماهگی

    تولدت مبارک عزیزکمون به قول خودت تولد مبابک  انشاالله همیشه زنده و سلامت باشی و همیشه همیشه با افتخار و سربلندی زندگی کنی مادر تولد 2سالگیتو با جمع کوچیک 3نفره خودمون گرفتیم  خیلی هم بهمون خوش گذشت .... اینم عکسها  کیک خوشمزه   وقتی بادکنکهارو باد کردم یه بازی کوچولوو هم با سینایی انجام دادیم بادکنکهارو رو زمین گذاشته بودمو میگفتم سینا بادکنکه قرمزو شوت کن  شوت میکرد یا سینا بادکنک آبی رو واسه مامان بیار  می آورد, بادکنک نقره ای رو زود به مامان نشون بده  و چون نقره ای رنگ جدیدی بود با یه کوچولوو اشتباه نشونم میداد...ولی رنگهای آبی ...زرد...قرمز...سبز......
18 آبان 1391