سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ما و سینامون

28ماهگی

                           پسرم 28 ماهگیت مبارک           سلام ...                 ا ین قدر سریع این یه ماه تموم شد که وقتی تقویمو نگاه کردمو دیدم دوشنبه 18دی ماهه اصلا باورم نمیشد!!   اینجا تنهاییم دور از فک و فامیل ,ولی با پسرکمون یه عالمه ماجرا داریم!! *جدیدا سینا شعرهاشو کامل میخونه ...کامل کامل ...حتی وقتی میخوام منم باهاش همخونی داشته باشم میگه نخون خودم میخوام بخونم!! *این ماه 6تا ضرب المثل یاد گرفته... *با باباش یه مکالمه دارن اینجوری: بابا:hello sina ...
18 دی 1391

ای پسر نا قلا!!

  دیروز حالم یک کوچولوو خوب نبود...دراز کشیدمو به سینا گفتم واسم بالش بیاره...وقتی بالشو آورد صورتشو آورد روبه روی صورتو گفت: حالت دایه بد میشه...دایی بالا میایی؟؟ منم گفتم نه مامانی استراحت کنم خوب میشم...سینا: انشالا اوب میشی. بعد از یه استراحت کلا 5دقیقه ای بلند شدمو رفتم آشپز خونه ...سینا هم با دوچرخش دنبال من...از اونجاییکه آشپزخونمون یه سکوی کوچولوو داره نتونست بیاد و دادو بیداد راه انداخت مامانیی کمک, میکام بیام اتپد اونه   منم حال ندار گفتم الان نمیتونم بیام دستم بنده...بعد از چند بار مامان مامان گفتن با خنده مرموزی گفت: بهیمه دان (فهیمه جان) کمک... منم مثل این ندید بدیدا که تاحالا کسی اسمشونو صدا نزده ...
7 دی 1391

21دسامبر 2012 !!!

  همه چی آرومه  هیچ اتفاق خاصی نیفتاده  اتفاق جهانی رو میگم!! پیشگویی  حالا باید با این آرامش فراگیر در همه جا ,منتظر استدلالهای آنچنانی باشیم ما که خیالمون نیست ...توکل کردیم به خدا و ولشم نمیکنیم ...خودش میدونه کی باید تک تک مارو ببره پیش خودش ...دوستت داریم خدا ...بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم ... 1دی ماه 1391 رفتیم خوش گذرونی تقریبا حوالیه خونه خودمون با خوشحالی آماده شدیم... با خوشحالی سوار ماشین شدیم ... با خوشحالی پسرکمون رانندگی کرد... تا رسیدیم به پارک مورد نظر که جمعه بازار هم داشت ...رفتیم تو بازار چرخی زدیم و پسرکمون 2عدد تیله و یک تفنگ آب پاشی خرید ... از این تیله ها... ...
7 دی 1391

اومدن عمو جون محمد و خوشحالیه سینا...

  دوروزیه که عموجون سینا اومده پیشمون ...هم خودمون خوشحالیم و هم سینامون از وقتیکه عموش اومدن همه جا باهاشونه البته به جز یه جا اگه عموش بیرون برن باهاشون میره...اگه عموش بخوابن باهاشون میخوابه و... عموجون محمد سینا لطف کردنو از تهران واسش دوتا ماشین آوردن ...سینا خیلی دوسشون داره... اینم سینا کنار عمو و ماشیناش... اینم بیرون رفتنشون ... اینم تو خونه بازی با عروسکاش بازم  کنار عمو... امروزم (5شنبه)ظهر با عمو و بابایی رفتن پشت بومو جوجه کباب درست کردن که عکس مناسب ندارم که بذارم... فردا عموجون محمد سینا پرواز دارن و باز دوباره تنها میشیم...طفلک سینااا       ...
7 دی 1391

20ماهگی

  اثر دست 20ماهگیت سبزه سبزه ....زندگیت الهی همیشه سبز باشه مادر..   عاشق آبی ....حتی اگه بیارنت ازآب بیرونو دوباره لباس جدید تنت کنن و یه هویی ولت کنن میری تو آب میشینی..   کچلم دوست دارم هم با مو هم بی مو همه جوره عاشقتم!!!!     ...
30 آذر 1391

یلدا مبارک...

                     پسرکمون به صد یلدا الهی زنده باشی / انار وسیب وانگورخورده باشی اگریلدای دیگر مانباشیم، تو باشی وتو باشی وتو باشی........                                                                                                                              ...
30 آذر 1391

27 ماهگی

سلام پسرکمون ... 27 ماهگیت مبارک شیرینمون... تازگیا یاد گرفتی وقتی پشتت به کسی باشه میگی ببخشید پشتم به شماست ...حتی وقتی میخوای بخوابی و پشتتو به من یا بابایی میکنی میگی ببخش پشتم به شماست. .. بابایی میگه دلم گرفته...میری از کابینت از بین اون همه شیشه ها و بطریها عرق نعنا رو پیدا میکنی و میاری پیش بابایی و میگی بخور تا دلت خوب بشه...   عشق کتابی ...اونم هر جا بتونی و دنج باشه ...کتاب میخونی... و همین طور عشق ماشینی...حتی حاضری چیزی نخوری و به ماشین بازیت برسی... اگه بزرگ بشی بابای مهربونی میشی...همیشه عروسکهات مخصوصا سبزک (شامپو عروسکیت)و میذاری رو پات و لالا میدی ...سوار دوچرخت میکنی و حواست بهش هست که ن...
18 آذر 1391

26ماهگی

سلام پسرکمون 26 ماهه شد.... این روزها علاقش نسبت به روزهای قبل 2سالگی متفاوت تر شده... با ماشینهاش بیشتر بازی میکنه ...براشون پارکینک درست میکنه ...همگیو ردیف میکنه و بنزین میزنه... پل درست میکنه و تریلیشو میذاره روش ...و حتی با ماشینهاش بوبوچیچی درست میکنه و اونها رو پشت سر هم ردیف میکنه و کلا شده عشق ماشین... -دیگه میتونه سوار دوچرخش بشه و رکاب بزنه و با تغییر فرمونش به جاهایی که میخواد برسه... و کلا اینکه آقا شده و شیرین زبون... اینم عکسهاش از زمانیکه یادم میاد میتونست اشیا رو برداره تا به الان باید حتما یه چیزی تو دستش میبودو این ور و اون ور میرفت و با همونم میخوابید البته سلیقش نسبت به کوچولوییهاش فرق کرده ....اوایل شو...
20 آبان 1391

25ماهگی

سلامممممممممم بلاخره  مابرگشتیم............. یه سفر چند روزه داشتیم به مشهد...... خیلی خوش گذشت....تقریبا همگی و دیدیم.....   و باز دوباره اومدیم خونمون و تنها شدیم و دلتنگ.......   (این سری نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتم....همون تک و توکی هم که گرفتم در حد مجاز نیست واسه گذاشتن تو وب ...انشاالله عکسهای جدید تو پست بعدی)    
18 آبان 1391