سیناسینا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

ما و سینامون

ش....ز....5

  -به خاطر گرمای شدید صبح به سینا اجازه ندادم بره بیرون از خونه !! خودم مشغول مرتب کردن خونه شدمو و سینا هم رفت سراغ ماشیناش,بعد چند دقیقه رفتم اتاقش یه هو با چشم گریون گفت: منو عصبانی کردی!گریمو دادی بیرون!!   - بهش میگم میدونستی عشق منی میگه آره ...میگم خب پس من چی؟؟میگه: شما عزیز منی...شما جون منی  (مامانی فدات پسر مهربونم )   - صبح طبق معمول همیشه زودتر از من پاشده,ولی غیر معمولتر از همیشه منو بیدار نکرده و کنارم دراز کشیده وقتی پاشدم گفت: صبح بخیر,وقتی  خواب بودی من این قد نازت دادم.  (این قدر محکم بوسش کردم که دیگه لپاش سرخ شد)   -خیلی وقتا یه هویی با لبخند میاد پیشمونو دس...
22 تير 1393

اولین دوست سینا,زهرا

وقتی سینا دنیا اومد زهرا تقریبا 7ماهش بود ,وجود پدرمادرش تو یه شهر غریب واسه من یه نعمت بزرگ بود ...تجربه مادرانه و پدرانه مامان باباش به هر حال از تجربه منو همسرم بیشتر بود و خیلی وقتا راهنمای ما بودن,به واسطه بحثهای بچه ایمون شدیم دوستهای خوب! تا اینکه ما اومدیم اصفهان و اونا رفتن بناب!!  ........و تازگیا دوماهی میشه واسه چند ماه اوناهم ساکن اصفهان شدن و ...سینا دوباره اولین دوستشو دید! کوچولوتر که بودن موقع بازیشون حتما حتما یکیشون گریه میکرد !!...ولی الانا با هم شادن وقتی به سینا میگم میخوایم با زهرا و مامان باباش بریم بیرون از ته دل ذوق میکنه و خوشحال میشه ,دقیقا مثل وقتیکه غیرمنتظره از فریزر بی بستنیمون بستنی ...
17 تير 1393

دوستان پسرکم

  تو ساختمونی که هستیم وفور بچس ماشاالله جدا از سرو صدایی که دارن وجودشون یک مزیت بزرگ برای ماست که یه فرزند داریم که تنهاست و نیاز به همبازیی داره غیر از پدر و مادرش ... بالکن خونمون...جلو در خونه ها...بعد از ظهرها پارک نزدیک خونه...گهگاهی اتاق هر کدوم از بچه ها محل بازیشونه (محمد طاها و سینایی تو بالکن خونه,سینا اوایلی که اومده بودیم اینجا از محمد طاها خیلی میترسید ولی الانا محمد طاها شده دوست صمیمیش)   بالاییا:ماهان و محمد طاها    پایینیا:علی و سینا تنها جاییکه تقریبا از دستشون در امان مونده بود همینجا بود(همین وسط)!!به هیچی رحم نکرده بودن حتی به بالشها و پتوها و...!! و این هم پیروزم...
7 تير 1393

قاصدک...

به یاد کودکی قاصدکی رو که شاید راهشو گم کرده و سر از خونه ما در آورده تو دستم میگیرمو, کلی حرف از اون حرفها که فقط و فقط میشه به خدا بگی و بهش میگم و اول هر حرفی مثل بچگی میگم برو به خدا بگو که ... چه قدر بچگی و بچگی کردن شیرینه ... وقتی دبستانی بودم مامان بهم میگفتن قاصدکها رو هر کدوم از پرهاشون یه عالمه حرف و آرزوی قشنگ هست هر جا بره آرزوهای قشنگ رو هم اونجا میبره و وقتی همه جاهاش پر شد از آرزوهای خوبه خوب میره بالا و بالاها,میره پیش خدا تا آرزوهای خوب برآورده بشه اون موقع ها و الان چه ذوقی داشتم  وقتی قاصدک میومد خونمون... الان میفهمم آرزوهای خوب ,حرفهای قشنگ شور و شوقی ایجاد میکنه وصف ناپذیر...     ...
23 خرداد 1393

باغ خزندگان

تصوری که از باغ خزندگان داشتم با اون چیزی که دیدم خیلی خیلی فرق میکرد!!!! خزندگان تو یه محیط کاملا غیر طبیعی که حتی سعی نشده بود طبیعی بشه!!!!زندگی که نه زنده مانی میکردند!! مثلا این تمساح ...چیزهایی که مجبورا واسش فراهم کرده بودن آب و غذا و دمای مصنوعی محل نگهداریش بود  ایگوانا...محل زندگیشون معمولا مناطق جنگلی هست ولی در محیطهای باز هم خودشونو سازگار میکنن با محیط و دوست دارند اطرافشون آب باشه ... حالا ایگوانا باغ و محیطش رو ببینید! واتر مانیتور ...همون طور که از اسمش مشخصه نیاز به آب داره ولی دریغ از آب !! بزمجه ...با انگشتاش و ناخناش تند تند داشت به شیشه میزد !! مارها ...نگهداری بعضی از مو...
15 خرداد 1393

باغ پرندگان

با مهمونای خوبمون (دخترخاله و همسرش و پسرکوچولوش تارخ)رفتیم باغ پرندگان  همه جا نشانه ای از وجود پروردگار بود مثل همه جا...عظمت...هنرمندی...زیبایی...سنجیدگی...و هر چیز فراتر از خوبی که فکر و ذهن از تصورش و زبان از بیانش عاجزه   از ابهت عقاب خیلی خوشم میاد ! پلیکان ...تا حالا این قدر از نزدیک ندیده بودمش طاووس...میون اون سبزه ها حسابی خودنمایی میکرد مثل یه عروس تو جشن عروسیش فلامینگو ها ...خیلی آروم بودن و زیبا و دوست داشتنی طوطی های بلا یه دونه عکس ازشون گرفتم دوتاشون سریع پشت کردن به دوربین!! دیدن همه پرنده ها لذت بخش بود...مرغ شاخ دار,کرکس مصری,لاشخورها,شاهین ها,خروس ه...
18 ارديبهشت 1393

مشهد شهر دوست داشتنی من

جاتون خالی رفتیم مشهد پیش امام رضا(ع)...خیلی چسبید زیارتشون و پیش خونواده دوست داشتنیمون با  بچه های قدو نیم قد دوست داشتنی...که فسقلی خونه ما فقط و فقط با دختر داییش فرنوش جور بود و بدون دعوا بازی میکرد! طفلی پسر خالش...خداکنه بزرگ شد رفتارش بهتر بشه باهاش ( تماشای یه روز بارونی با این دوتا فسقلی( پارسا و سینا)) اینم یه فسقلی دوست داشتنی دیگه(دنی عمه)سه تا جوجه مامانیش واسش خریده بودو داشت واسم از نگهداری ازشون میگفت و اما یه روز خیلی خوب یکی از دوستان خیلی خوب وبلاگیمو با پسر نازش  واسه اولین بار دیدم (سینا و محمد صادق دوتا دوست خوب همسن تو پارک ملت) حرف زدناشون ...دعواهاشون.....
12 ارديبهشت 1393

...

  پا به پای کودکی هایم بیا کفشهایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو     ...
29 فروردين 1393

یه روز شاد رنگی

  وقتی واسش خریدیم کلی ذوق کرد ...دستمو که تو دستش بود بوسید و گفت ممنون مامان خوبم که واسم از ایناها خریدی,گفت اگه میبینی بعضی وقتا غرغر میکنم چون شیطون گولم میزنه وگرنه من پسر خوبیم! قبلنا واسه لاغر بودنش و اینکه خیلی بدغذا بود غصه میخوردم ولی الانا غصم اینه که هیچ وقت ناراحت نبینمش ,شادیشو خیلی دوست دارم خیلی خدایا هر چه قدر شکرت کنم واسه وجود فسقلیه خونمون و سلامتیش بازم کمه...خدایا خیلی خیلی شکرت   یه روز شاد,یه پسر شاد,سه تا رنگ شادی ساز و یه مامان دست به دوربین تو تموم مدت رنگ آمیزیش لبخند از لباش محو نمیشد اینم اثر هنریمون سال اسب مبارک و اینها این هم ماشین رنگیمون&nbs...
24 فروردين 1393